در سال ۱۹۹۴، نلسون ماندلا در مراسم تحلیف خود در مقام اولین رئیسجمهور سیاهپوست این کشور شرکت کرد. او که دست اف دابلیو دی کلرک ــ رئیسجمهور سفیدپست قبلی کشور ــ را گرفته بود، بهزبان بومی آفریقایی که زبان همبندان سابقش در زندانهای رژیم آپارتاید بود گفت: «گذشتهها گذشته!» این کلمات امید به تحولات کشور را نشان میداد.
هواپیمای باریک کج شد و رو بهسوی شمال گرفت. صبحی آفتابی در سال ۲۰۱۵ بود و من و خلبان در حال پرواز از فرودگاه ژوهانسبورگ بهسوی مرز زیمبابوه بودیم. من که شش سال در آفریقای جنوبی زندگی کرده بودم، میخواستم از بالای آسمان به مشکلی که اغلب فکرش در سرم بود نگاه کنم: مشکلی که با پایان رژیم آپارتاید شروع شد، وقتی مردم نژاد سیاه وارد دنیایی شدند و مالک چیزهایی شدند که مردم نژاد سفید فکر میکردند خودشان آن را ساختهاند. دو دهه قبل از آن، در سال ۱۹۹۴، نلسون ماندلا در مراسم تحلیف خود در مقام اولین رئیسجمهور سیاهپوست این کشور شرکت کرد. او که دست اف دابلیو دی کلرک ــ رئیسجمهور سفیدپست قبلی کشور ــ را گرفته بود، بهزبان بومی آفریقایی که زبان همبندان سابقش در زندانهای رژیم آپارتاید بود گفت: «گذشتهها گذشته!» این کلمات امید به تحولات کشور را نشان میداد: اینکه با یک نگرش درست ــ ندامت مردم سفیدپوست و مرحمت مردم رنگینپوست ــ لطماتی که تفکیک نژادی ایجاد کرد به گذشتهها سپرده شده بود.
برخی قسمتهای آفریقای جنوبی شاهد تحولات معجزهآسایی شد. رژیم آپارتاید نسبت به تفکیک نژادی قانونی چنان سختگیر بود که نظیرش در تاریخ دیده نشده بود. اکنون، در قطارهای پرسرعتی که ژوهانسبورگ را به فرودگاه متصل میکند، مردان سفیدپوست میایستند و صندلی خود را به زنان سیاهپوستی میدهند که با تلفن همراه آیفون خود قولوقرارهای تجاری میگذارند.
اما هنوز یک جور هول و هراس و مایه نگرانی بالای سر کشور چرخ میزند. در یکی از روزنامهها نامهای را خواندم از یک کشاورز سیاهپوست آفریقای جنوبی که در آن هشدار داده بود سطح نارضایتی در کشور بهزودی به جایی خواهد رسید که حکایت سوختن میسیسیپی ــ اشاره به آشوبها و ناآرامیهای آمریکای جنوبی در دوره جیم کرو ــ در مقایسه با آن، شبیه به آتشبازی کوچکی بهنظر خواهد رسید. قوانین جیم کرو قوانینی ایالتی و محلی بودند که بین ۱۸۷۶ و ۱۹۶۵ در ایالات متحده آمریکا به تصویب رسیدند. این قوانین دستور جداسازی نژادی در همه تأسیسات عمومی ایالات جنوبی مؤتلفه سابق را با وضعیت «جدا ولی مساوی» برای سیاهان آمریکا، از ۱۸۹۰ به بعد صادر میکردند. جدایی در عمل شرایطی برای سیاهان آمریکا ایجاد کرد که وضع آنان از سفیدهای آمریکایی پایینتر باشد و ضررهای اقتصادی و آموزشی و اجتماعی برایشان در پی بیاورد. من هم هشدار دادم که چطور بسیاری واقع گذشته در حال حاضر هنوز پابرجا هستند. بسیاری از جادهها هنوز نام قهرمانان آفریقایی خود را دارند و جداسازی تپههای معدنی محلههای سفیدپوستان از محلههای سیاهپوستان هنوز غالباً به چشم میخورد. اما با نگاه از هواپیما میتوان گرافیکیترین نمایش این تفکیک را به چشم دید. از بالای آسمان، مناطق متراکم حاشیهای ژوهانسبورگ تا زمینهای سوارکاری ادامه مییابد و سپس به کوههای ماگالیزبرگ میرسد. و بعد از کوهها زمینهای کشاورزی شروع میشود. و ناگهان این وضعیت را دیدم. وضعیتی بسیار روشن و آشکار.
رهبران رژیم آپارتاید سعی کردند آفریقای جنوبی را به چند کشور تقسیم کنند: یک کشور «سفید» و چند «سرزمین آبا و اجدادی» سیاه که اصرار داشتند کشورهایی کاملاً متفاوت و مستقل باشد. از نظر سیاسی این کار همواره یک نوع مضحکه بود. سرزمینهای سیاه حاکمانی داشت که آلتدست بودند و اقتصاد بومی نداشتند. فرمانداران آنجا کمترین حس وفاداری را در میان بهاصطلاح شهروندان برمیانگیختند. بیشتر ساکنان این مناطق هنوز برای کار به مناطق سفید میرفتند.
هیچ کشور خارجیای هنوز جداسازی بین سفید و سیاه را در آفریقای جنوبی بهشکلی واقعی تشخیص نداده است. ولی با گذشت زمان این قضیه که مثل شوخی تلخ شروع شد، جامه عمل پوشید و به واقعیت پیوست.
هرچه تفکیک نژادی در سراسر قرن بیستم در آفریقای جنوبی بیشتر ریشه دواند، تعداد بیشتری از زمینهای حاصلخیر و پرباران به مردم سفیدپوست داده شد، و از آن طرف، تپههای لخت و عور و داغ و زمینهای پست خشک و پر از پشه مالاریا به رهبران قبایل سیاهپوست تعلق گرفت. مرزهای بین چشمانداز زمینهای سفید و سیاه کاملاً قابلمشاهده بود: زمینهای سبز آفریقای جنوبی سفید بود و زمینهای قهوهای غبارآلود آفریقای جنوبی سیاه. الگوهای متفاوت سکونت پدید آمد: در آفریقای جنوبی سیاه، معدود خانههای دارای سقف فلزی که به تناوب به چشم میخوردند، مثل نقطههایی بودند در سطح زمینی به رنگ قهوهای مات. مناطق تحت تملک سفیدپوستان زمینهای بزرگی بودند با رنگ یکنواخت چراگاهها یا مزارع کشت غلات.
زراعت فشرده مایه مباهات و علاقه عاطفی سفیدپوستان آفریقای جنوبی بوده است. هر اندازه که آنان یک زمین را بارآور و مثمر میکردند، توجیهی برای نگهداشتن آن به دست میآوردند. دولت آپارتاید نهتنها سیاهان آفریقای جنوبی را از حق خرید زمین بهشکل ملک خصوصی محروم کردند، بلکه حجم عظیمی پول برای کمک به برنامههای کشاورزان سفیدپوست اختصاص دادند. از بالای آسمان، این کشور مثل تصاویر مجلات سیاحتی بهنظر میآمد که برخی از مناظر رؤیایی انگلیسی آن را بریدهاند و بهجایش تصاویری از صحراهای آفریقا چسباندهاند.
من کنجکاو بودم که از کشاورزان سیاهپوست بشنوم چه حسی داشتهاند وقتی مزارعی را که قبلاً تحت تملک سفیدپوستان بوده گرفتهاند. نزدیکی زیاد بین نژاد سفید و کشاورزی پیشرفته چالش بزرگی را برای سیاهپوستان آفریقای جنوبی ایجاد کرد. در نهایت، وقتی آنها زمینهایی را که مدتهای مدید از آنها محروم مانده بودند گرفتند، احساس میکردند که باید ثابت کنند میتوانند به همان خوبی سفیدپوستان یا بهتر در آن کشاورزی کنند. اصلاحات ارضی یکی از سیاستهای مهم و برجستهای بود که حزب سیاسی وابسته به ماندلا، کنگره ملی آفریقا، بعد از اینکه رژیم آپارتاید به پایان رسید اجرا کرد. این سیاست فرایندی بود که زمین را از سفیدپوستان میخرید و به سیاهپوستان واگذار میکرد.
هدف بلندپروازانه این برنامه این بود که دستکم ۳۰ درصد زمینهای کشاورزی در دست سفیدپوستان را به مردم سیاهپوست منتقل کند. با این، من از ارتفاع دههزار پایی بالای زمین، میدیدم که این کار چقدر دشوار است. وقتی که از نزدیکتر به زندگی کسانی که تلاش میکردند این کار را انجام دهند نگاه کردم، دیدم که احتمالاً این کار ناممکن باشد.
جبران مافات و دو مشکل بزرگ
کنگره ملی آفریقا حوالی سال ۲۰۱۰ مردی را به نام مایکل بایز، که آن موقع در دهه ۴۰ عمرش بهسر میبرد، منصوب کرد تا رهبر اصلاحات ارضی در یک استاد تولیدکننده میوهجات در شمال آفریقای جنوبی باشد. من همراه او در دفتر کوچک و مرتبش در مرکز ایالت نشسته بودم. بایز وقتی یک آگهی استخدام را در روزنامه دید، احساسی دلپذیر بهسراغش آمد. «من عاشق فکر برگرداندن زمین هستم.» و با حالتی مرموز گفت: «حتی پسدادن زمین.»
بایز خاطره زنده و روشنی دارد از زمانی که برای اولین بار از بیعدالتی رژیم آپارتاید آگاه شد. حدود ۱۲ سال داشت و دولت والدینش را از جایی که زندگی میکردند به یک خانه در محلهای منتقل کرد که برای «نژاد مخلوط» طرحی شده بود و خانه را از ساکنان سیاهپوستش بهزور گرفت. این اتفاق برای خانواده بایز اساساً یک برد بود. خانه بزرگی بود. اما بایز باید روی جدول خیابان میایستاد و به زوج سیاهپوستی نگاه میکرد که اثاثیهشان را سوار یک کامیون ارتشی میکنند. شوهر داشت گریه میکرد. حتی با اینکه بایز خیلی جوان بود اما احساس میکرد که این کار غلط است.
بایز کاملاً از آوازه کشاورزی تحت مدیریت سفیدپوستان خبر داشت و همچنین از فشار روی کشاورزان سیاهپوست برای تولید محصول بیشتر. با این حال، بایز خیلی زود متوجه هشداری شد که متوجه کسانی بود که برای استفاده از مزارع سابق سفیدپوستان درخواست میدادند. او میگفت: «برنامه کاری آنها برای مزارع تناسبی با واقعیتها نداشت.» متقاضیان تصور میکردند که بلافاصله صاحب ناوگانی از تراکتورها میشوند و درآمد میلیونی خواهند داشت. بایز میگفت: «ما به آنها میگفتیم شما فعلاً باید کار را شروع کنید. به آنها توضیح میدادیم که حتی کشاورزان سفیدپوست که تراکتور و وسایل توزیع و سیستمهای آبیاری دارند، یکشبه به آن سطح نرسیده بودند.»
بایز به یاد میآورد که متقاضیان این حرف را نمیپذیرفتند. آنها عصبانیت جواب میدادند: «زمانه زمانه ماست. شما یک دولت سیاهپوست هستید. شما از خود مایید. باید به ما کمک کنید تا این چیزها را بهدست بیاوریم تا بتوانیم شبیه به کسانی بشویم که برایشان کار میکردیم.»
کنگره ملی آفریقا شروع کرد به تمرکز کردن بر بازگرداندن زمین به کسانی که آنها را «ذینفعان» مینامید: بازماندگان مردم سیاهپوستی که زمین از آنها گرفته شده بود تا مسیر کشاورزی در زمینهای مکانیزه هموار شود. روی کاغذ، این روش بهترین راه برای جبران مافات بهنفع مردم سیاهپوستی بود که زمینهایشان دزدیده شده بود. اما در عمل، این کار خیلی سریع دو مشکل بسیار بزرگ درست کرد.
اولین مشکل اینکه در نسلهای بعد، تعداد نوادگانی که زمینها به آن میرسید خیلی بیشتر از قربانیان اصلی بود. بنابراین ذینفعان ــ کسانی که بعد از یک قرن صنعتیسازی اکنون از شاخههای مختلف کاری، از رانندگی تراکتور تا معدنکاری، میآمدند تا زمینها را بگیرند ــ نسبت به کسانی که قبلاً روی زمینها کار میکردند، فکرهای خیلی گستردهتر و متنوعتری داشتند راجع به اینکه چه کاری باید روی زمینها کرد. گروههایی با تعداد بیش از صد نفر صاحب تکه زمینهایی شده بودند که مالکشان یک خانواده سفیدپوست بود. بسیاری از دعواها و کشمکشها بر سر مدیریت این زمین پیش آمد که گاهی به فوت هم منجر میشد.
مشکل دوم که بسیار وحشتناکتر بود، این بود که کسانی که این زمینهای بارور به آنها رسیده بود نیاز داشتند به اینکه سنخ خاصی از آموزش را بگذرانند تا بتوانند کشاورزی پیشرفتهای با فناوری بالا را در بازاری جهانیشده اداره کنند. برخی از آنها سواد خواندن نداشتند. بسیاری از آنها تحصیلات دبیرستان را تمام نکرده بودند. رتقوفتق یک مزرعه مکانیزه که برنامه بازاریابی رایانهای برای صادرات محصولات به اروپا داشت، برای ذینفعان تازه مثل این بود که پا به یک دنیای جدید گذاشته باشند و از آن هیچ سر درنیاورند و عکسالعملهای اشتباه و برنامههای غلط برای مدیریت زمینهای جدید به کار برند.
بسیاری از ذینفعان نسبتاً مسن بودند و بعد از اینکه عمری را به بردگی گذرانده بودند، این نتیجه مأیوسکننده را گرفته بودند که لیاقتشان همان بردگی است. دنیل، کارگر سابق معدن که در دهه ۷۰ عمرش بود، اکنون خودبهخود مدیر یک مزرعه شده بود که مدیرش سیاهپوست بود، وقتی دیدمش به من گفت: «ما خوشحال بودیم که مزرعه را گرفتیم.» او هیچ تجربه فنی مرتبط به کارش نداشت. نمیتوانست مزرعه را طوری مدیریت کند که به درآمدزایی برسد و اکنون در عمل مستأصل شده بود. او میگفت: «میدانیم که گرفتار شدهایم چون خودمان درست زمین را مجهز نکردیم.»
زمین دنیل در مسیری از مزارع میوه واقع شده است که دولت در میانه دهه ۱۹۹۰ خرید و به مردم سیاهپوست منتقل کرد. بیست سال بعد، منظره آن طوری است که پنداری بر اثر یک اتفاق آخرالزمانی ویران شده است. میوههای گرمسیری و درختان انبه هنوز در امتداد جاده بار میآیند اما برگهایشان قهوهای و خشک است و هر محصولی هم که میدهند به چنگ میمونهایی میافتد که از درختان بالا میروند و از آنها آویزاناند. بیشتر ساختمانها ــ گلخانهها و سردخانهها و کارگاههای خشککردن میوه ــ مخروبه شدهاند و توسط سارقانی که در پی سیمهای برق هستند تخریب شدهاند.
دنیل همینطوری که با من حرف میزند روی درگاه ورودی گلخانهاش نشسته است و پیراهنی ساده پوشیده که بازوهای لاغرش را پوشانده و از چکمههایش آب میچکد. میگوید که بهنظرش فرق بین او و یک کشاورز واقعی بودن یک شیء است و آن هم تراکتور جان دیر است. اگر او فقط یک تراکتور شبیه به آنچه در تلویزیون دیده بود داشت، میتوانست در کسبوکار کشاورزی موفق شود.
به من گفت: «شانس با شماست.» من همان زمان میخواستم به مرزعهای بروم که مدیرانش میخواستند از شر تراکتوری که نمیخواستند راحت شوند. گفتم آنها تراکتور را بعدازظهر خواهند آورد. دنیل لحظاتی طولانی سکوت کرد و سپس سرش را با ناراحتی تکان داد. گفت که بهنظر نمیرسد با این کار هم مشکل در عمل حل شود. رژیم آپارتاید به مردم سیاهپوست میگفت که آنها استعداد لازم برای اداره یک مزرعه را ندارند و این فکر همچنان با قدرت در اذهان وجود داشت.
بایز بهشکلی غریزی از کسانی مثل دنیل عصبانی بود. اما او نیز میدانست که عصبانیتش برونریزی شرم خودش است. البته بسیاری از ذینفعان زمینهای کشاورز مهارت کافی نداشتند. این همان چیزی بود که رژیم آپارتاید میخواست. او میگفت: «من از خودم هم خجالت میکشیدم. چون میدانستم رؤیاهای بلندپروازانه این مردم نتیجهاش میشود قولهایی که ما به خودشان میدهیم.»
منظورش از «ما» دولت جدید بود. کنگره ملی آفریقا درست قبل از انتخابات سال ۱۹۹۴ قول داده بود که برای همه مردم مسکن فراهم کند و جادههای مدارش «مناسب» تدارک ببیند. این حزب سیاستی اقتصادی ارائه کرد که قول میداد هر سال ۵۰۰ هزار شغل جدید ایجاد شود. بایز احساس میکرد که حتی نخبگان سیاهپوست نیز که در تبعید بودند و مدرک دکتری داشتند، نمیتوانند بهشکلی مناسبی به این سؤال پاسخ دهند که چگونه تمام این کارها میخواهد به عرصه عمل درآید.
تله نبود اعتماد به نفس
ویشنو پادایاچی، اقتصاددان، با دولت جدید بر سر برنامههای اقتصادی آن کار میکرد. او به من گفت که به خاطر میآورد احساس میکرده است که در تله «عدم اعتماد به نفس خودمان» گیر افتاده است. مدتهایی طولانی به او و همکارانش گفته شده بود که آنها مناسب اداره یک کشور مدرن نیستند.
کنگره ملی آفریقا پیش از اینکه به قدرت برسد مدافع سیاستهای سوسیالیستی بود. با این حال، ماندلا در مقام رئیسجمهور شروع کرد به موکول کردن این سیاستها به وزیر سفیدپوست و حامی امور مالی شرکتی خود و او را برای شرکت در جلسات آموزشی به مؤسسه گلدمن ساکس فرستاد. برخی از تحلیلگران چپگرا این حرکت را به باد انتقاد گرفتند و این کار را یکی از نشانههای بیماری کسانی دانستند که در رأس قدرت قرار میگیرند. اما پادایاچی احساس کرد که آنها اشتباه میکنند.
همکاران پادایاچی اغلب درباره گذار دموکراتیک آفریقای جنوبی با ادبیاتی صحبت میکردند که گویی این گذار هدیهای است که هرگز به آنها اعطا نخواهد شد یا شاید آنها واقعاً شایستگی رسیدن به آن را ندارند. یکی از رهبران بلندپایه کنگره ملی آفریقا تجعب کرده بود از اینکه دی کلرک به مردم سیاهپوست چیزهایی خیلی بیشتر از آنچه انتظار میرفت داده بود. «اگر دی کلرک به ما بیشتر میداد، ما نمیدانستیم که با آن چه کنیم!»
تا دهه ۱۹۹۰ میلادی هیچ کشوری در دوران پسااستعماری در جغرافیای زیر خط صحرا در قاره آفریقا حکایت سرراستی از موفقیت نداشت. بسیاری از این کشورها که در دوران استعماری قدرتمند جلوه کردند، همچون غنا، با سقوط اقتصادی مواجه شدند. دیگران نیز درگیر جنگ داخلی شدند. یکی از دیپلماتهای دوران رونالد ریگان به من میگفت: «کسی نباید عمق یأس و سرخوردگی ناگفته غرب را درباره دوران پسااستعماری آفریقا دستکم بگیرد.» آفریقای جنوبی تحت فشار خارجی بود برای اینکه ثابت کند دستکم یکی از ۵۰ کشور آن موقع زیر خط صحرا است که میتواند به موفقیتهای تمامعیاری دست پیدا کند.
برخی از اعضای تیم اقتصادی پادایاچی خواهان سیاستهای بازتوزیعی خیلی بیشتری بودند. با این حال، سایر اعضای تیم متذکر میشدند که مردم سیاهپوست دارند مسئولیت سیستمی را بر عهده میگیرند که توسط مردم سفیدپوست طراحی شده بوده است و سفیدپوستان میتوانند با آن کار کنند بهطوریکه نتایج مورد رضایت را به بار آورد. بنابراین دولت جدید باید هر کاری را که مشاوران سفیدپوستش میگویند انجام بدهد. این حرف کفر پادایاچه را درمیآورد، این ناتوانی مطلق در رهاشدن از آنچه مردم سفیدپوست درباره عملکرد آنها فکر میکردند.
سرزمینهای تاریک، سرزمینهای روشن
یکی از کسانی که به قولهای دولت جدید باور داشت الیوت ماتشوبنگ بود، پسر کدخدای یکی از زمینهای آبا و اجدادی سیاهان. او وقتی که بزرگ میشد کامل متوجه تبعیضها و محرومیتهایی که در آن بهسر میبرد نشد. نام روستای او در زبان محلی «لفاتلا» بود، بهمعنی جایی که خورشید از آنجا میآید. جایی بود که به اندازه معنی نامش زیبا بود. من او را در بهار یکی از سالها وقتی دیدم. با اتوبوس از ژوهانسبورگ راه افتادم تا خانوادهاش را ببینم. خانه اصلی آنها در انتهای یک مسیر طولانی بود که به مجموعهای از درختان انبه و پاپایا و انجیرهای وحشی ختم میشد و درختان روی هم خم شده بودند، بهطوریکه یک محوطه مسقف طبیعی را درست کرده بودند.
پدر ماتشوبنگ، الیاس، تا دهه ۱۹۷۰ به شغل مدیریت یک معدن پنبه نسوز رسیده بود. او دریافت که اگر کارها به همان منوال پیش برود، باید مطالعه کند بر روی اینکه مردمان سفیدپوست درباره سیاهپوستان چطور فکر میکنند و چه نظری درباره تواناییها آنها دارند. او دریافته بود که آنها نفس سیاهپوستان را مثل گل کوزهگری ورز میدهند تا برای اهدافی که میخواهند بدان برسند به آنها شکل بدهند. دولت رژیم آپارتاید در آن زمان، در سرزمینهای آبا و اجدادی سیاهپوستان مجوزهای تجاری توزیع میکرد تا جلوی مهاجرت آنها را به شهرهای تحت اداره سفیدپوستان بگیرد. الیاس با ایجاد حسن نیت و ارتباط خوب با مدیران سفیدپوست معادن و دوستانشان، در نهایت توانست مجوز افتتاح یک مجموعه فروشگاههای زنجیرهای را که آرزویش را در سر میپروراند بهدست آورد. او شروع کرد به خریدن کل یک گله گاو. محلیها در اطراف فروشگاههای او تأسیسات خود را برپا کردند و مناطقی که در آن فروشگاهها به راه افتاده بود رونق گرفت. ماتشوبنگ با افتخار میگوید: «پدرم اولین کسی بود که پول قابلاعتنایی را به روستایش سرازیر کرد.»
ولی پایان حکومت سفیدپوستان در عمل باعث شد که الیاس از نظر مالی سقوط کند. مایه تعجب من بود که ماتشوبنگ آزادسازی سیاهان را «سقوط» خانوادهاش میخواند. محدودیتهایی که رژیم آپارتاید در جابهجایی افراد رنگینپوست ایجاد کرده بود، باعث سودآوری برخی کسبوکارها در سرزمینهای آبا و اجدادی سیاهپوستان شده بود، چرا که مردم ناچار بودند از مغازههای محلی خرید کنند. بعد از اینکه محدودیتها برداشته شد، افراد ترجیح دادند به مالهای بزرگ در نواحیای بروند که قبلاً مناطق سفیدپوستان بود. در اوایل دهه ۱۹۹۰، ظرف یک سال، مغازههای خواربارفروشی شلوغ و مملو از مشتری الیاس به فروشگاههای خالی و بیرونق تبدیل شد. اکنون این خانواده ناچار شده است برای امرار معاش نان خالی بخورد و به گدایی بیفتد و دار و ندار خود را بفروشد. مردم محلی خانههای خود را آجر به آجر از کنار فروشگاههای این خانواده دور کردند. ماتشوبنگ میگوید بعد از اینکه تقریباً تمام گله گاو از چنگشان درآمد، «پدرم روی زمین نشست و گفت من تسلیمم.»
ماتشوبنگ وقتی در سال ۱۹۹۸ از دبیرستان فارغالتحصیل شد به این نتیجه رسید که فرصتها در جای دیگری است. او میگفت: «همه به من میگفتند برو به ژوهانسبورگ.» تا آن موقع آنها فهمیده بودند که از کنجهای تاریک بیرون میآیند. او معمولاً این عبارت را برای توصیف سرزمینهای آبا و اجدادیاش به کار میبرد. این سرزمینها بابت کمبود برق تاریک بود ولی تاریکیاش بهخاطر کمبود پیشرفت و فرصت هم بود. «همه ما تصور میکردیم که ژوهانسبورگ تبدیل به منطقهای روشن شده است.» بنابراین ماتشوبنگ در ۲۰ سالگی والدین و خواهر و برادرهای جوانترش را ترک کرد و راه شهر را در پیش گرفت.
او برنامهای داشت. «دو سال کار میکردم تا یک خانه جدید برای پدر و مادرم بخرم. در سال سوم ازدواج میکردم.» از او پرسیدم چه نوع شغلی برای خودش تصور میکرده است. او گفت: «پشتمیزنشینی.» و بعد خندید.
کار به آن ترتیب پیش نرفت. پایان رژیم آپارتاید باعث شد که شهرها بهروی سیاهپوستان گشوده شود، اما نقشهای چندان زیادی برای آنها ایجاد نکرد، بنابراین بسیاری از تازهواردان سیاهپوست در نقش مهمانان و بازدیدکنندگان شهر باقی ماندند و ناچار شدند در صفهای بیپایان معطل شوند، تازه اگر برخی از فرایندهای مهاجرت برای آنها باز شده بود. ماتشوبنگ دو سال صرف کرد تا یک شغل اداری پیدا کند. او در این مدت فقط توانست یک روز در یک سردخانه کار کند. او سایر تازهاستخدامشدگان در وضعیت ناجوری در سردخانهها کار کردند و غذاهای آماده و یخزده بیکیفیت خوردند. در انتهای روز، کسانی که تازه استخدام شده بودند اخراج شدند. مدیریت بعد از همه این اتفاقات، به این نتیجه رسیده بود که نیروی بیشتر نمیخواهد.
بعد از اینکه ماتشوبنگ فهمید ممکن است هیچوقت کاری در ژوهانسبورگ پیدا نکند، بعدازظهرها شروع کرد به وقت گذراندن در یک کتابخانه محلی. کنار دستش یک سری بروشور دید درباره ورود به دانشکده کشاورزی. بهنظرش رسید که کشاورزی تجاری رؤیای بزرگتری برایش است نسبت به یافتن یک شغل دفتری. او به من میگفت: «این کار کار سفیدپوستان بود.» وقتی که این را فهمید احساس جسارت به او دست داد: «میخواست به جوانهای سیاهپوست یک چیز را ثابت کنم: شما میتوانید بهعنوان یک فرد سیاهپوست کشاورز هم باشید.»
رفتن به دانشکده کشاورزی یک کار بسیار بزرگ و مهم بود. او که نمیتوانست از پس مخارج یک اتاق در خوابگاه دانشگاه برآید، زیر نور شمع در حیاط خانه یکی از دوستانش درس میخواند. بعد از اینکه درسش را تمام کرد، مسئول یک پروژه تحقیقاتی در یک شرکت مرغداری شد. مالک این شرکت، برتوس کرستین، کار را از مقیاس کوچکی شروع کرده بود و بعد آن را گسترش داده بود تا جایی که یک مجتمع ساخته بود که ۵۰ سال مرغداری که با رایانه کار میکردند در آن مستقر بود.
سردرگمیهای کودکی ماتشوبنگ درباره سقوط کسبوکار پدرش، تا زمانی که به دانشگاه رفت اسباب نوعی تنفر بود. او در کرستین با یک مرد دانا و خوشخلق را در مقام چهره تازهای از پدر روبهرو شد. او میگفت: «من نمیدانستم وقتی بزرگ میشدم این مرد کجا بود. هرگز چنین کسی را ندیده بودم. اکنون او را میدیدم.»
ماتشوبنگ بعد از مزرعه کرستین درخواست یکی از زمینهایی را کرد که دولت در قالب اصلاحات ارضی از مالک سفیدپوست به سیاهپوستان بازمیگرداند. میخواست که جوانها از این کار الهام بگیرند. میخواست آنها به خودشان بگویند: «این، بهقطع و یقین، یک کسبوکار واقعی است.»
ولی کارها از همان ابتدای امر در مزرعه ماتشوبنگ اشتباه پیش رفت. او تا قبل از اینکه بایز جلوی دروازه او را تنها بگذارد، قدم بر آن زمین نگذاشته بود. وقتی وارد مزرعه شد، دید همهچیز تخریب شده است. مالک سفیدپوست قبلی ماهها آنجا را ترک کرده و برای فروش گذاشته بود. علف هرز توی زمین سبز شده بود و سقف تأسیسات خراب شده بود. او در هفتههای اول قطعه کوچکی از زمین را پاک کرد تا بتواند در آن گوجهفرنگی بکارد، اما علفهای هرز مانع رشد بوتهها شدند. مالک قبلی بابت قبض برق ۵ هزار دلار بدهکار بود و برق لازم برای پمپهای آب و چراغها را اداره برق قطع کرده بود. الیوت یک شب که داخل مزرعه خوابیده بود، احساس کرد موجوداتی نزدیک او دارند فینفین میکنند. با چراغ قوه بیرون آمد و نوی تلفن همراهش را روشن کرد و کورمالکورمال در تاریکی جلو رفت. دید صدها حیوان وحشی چشمهای خود را گرد کردهاند و به او نگاه میکنند. فهمید که اوضاع اصلاً خوب نیست و تا زمانی که بتواند آنجا را زمین آبا و اجدادی خود حساب کند خیلی فاصله دارد.
طی دو سال بعد، ماتشوبنگ تلاش زیاد کرد که جاده بکشد، زمین را پاکسازی کند و سالن مرغداری درست کند. اولین باری که یک دسته از مرغهایش را فروخت پیش او بودم. لباسهای خیلی شیکی پوشیده بود و مدام تلفنش زنگ میخورد تا سفارشهای جدیدی بگیرد. اما بعدازظهر همان روز فهمید زمینی که دولت به او داده بسیار کوچک است و نمیتواند کفاف سفارشهای فروشگاهها را بدهد و اگر فقط بخواهند تخممرغ تولید کند، زمین کوچکش نمیتواند غذای مرغ را بار بیاورد و باید غذا را از بیرون بخرد. این بود که قرض بالا آورد و رها کرد.
تحت فشار معجزه
مایکل بایز، مقام مسئول اصلاحات ارضی، پیش من اعترافی کرد که آن را مثل یک راز خجالتآور میدانست. او میگفت: «تحت حکومت رژیم آپارتاید، نگاهمان همیشه به مناطق سفیدپوستنشین بود.» او صدایش را پایین آورد و گفت: «انگار که آنها همهچیز داشتند. احساسی در ما بود که میگفت کشوری که به ما بهارث رسیده است کشور سفیدپوستان بوده است. اما اینطور نبود. این کشور همه بود.»
آنچه بایز دریافت این بود که نمیتوان اصلاحات ارضی را با موفقیت پیش برد، به این علت که اول باید پاسخ این سؤال داده شود که چرا مردم سیاهپوست به تواناییهای خود شک دارند و باید نگران میزان توانایی خود باشند. در مقابل، مقامات هم چنین نگرانیهایی داشتند. او از خود میپرسید: «وقتی یک مرد سیاهپوست تقاضای زمین میکند، چرا شما همه این سؤالات را از او میپرسید؟ آیا علتش این نیست که فکر میکنید او قادر نباشد از عهده همه کارهایی برآید که سفیدپوستان انجام میدادهاند؟»
بایز معمولاً کسی است که ذینفعان را در دروازه مزارع جدیدشان بدرقه میکند. او گاهی که بهسوی خانه رانندگی میکند، خود را در وضعیتی میبیند که فرمان را محکم چسبیده و وقتی پلک میزند اشک از چشمانش سرازیر است. میگوید: «وقتی رانندگی میکنم خیلی ناراحتم. آن موقع است که میفهمم کاری نمیشود برای آن افراد کرد. این را با احساسم میتوانم بفهمم. کاری نمیشود کرد.»
او از صمیم قلب امیدوار بود که مصائب و گرفتاریهای مردم سیاهپوست که در زمان مبارزه با رژیم آپارتاید داشتند تمام شود، بدون اینکه درگیر مشکلات خیلی دردناک شوند و این فرصت را داشته باشند که رشد کنند و در نهایت از زندگی در کشورشان لذت ببرند. اما آنگاه بایز از خود میپرسد که آیا همین امید یکی از عوارض جانبی فشارهای بیرونی نیست. جهان بیصبرانه منتظر بود که آفریقای جنوبی یکشبه مجعزه کند ــ شاید حتی صبرش از مردمان سیاهپوست خود آفریقای جنوبی هم کمتر بود. خاصه غربیها ظاهراً میخواستند اهالی آفریقای جنوبی ثابت کنند که آنهمه تلاش برای یایان یافتن رژیم آپارتاید بیحاصل نبوده است. بایز احساس میکرد غربیها با این همه اصراری که به معجزه آفریقای جنوبی در دهه ۱۹۹۰ دارند، میخواهند نشان دهند برای فقرای جهان و کسانی که در حاشیه قرار گرفتهاند کار واقعاً مهمی انجام دادهاند و به این ترتیب وظیفه خود را در قبال تمام مردمی به انجام برسانند که قبلاً تحت استعمار بودهاند.
نظر خود را بنویسید