گفتوگو با ناخداي ماهيگيراني كه 66 روز در دريا ناپديد شده بودند
1950 مایل دور از خانه
1396/04/02
11:34
4825
این مطلب را به اشتراک بگذارید
ناخدای لنج: كوسهها دورمان چرخ میزدند
آینده نگر/ یزدان مرادی
فقط يك ساعت طول كشيد تا لنج 6 متري، پيش چشم ناخداعلي و دوستانش تكهتكه شود و به طور كامل در آب فرو رود. امواج ناشي از غرق شدن لنج، ناخدا و پنج ماهیگیر ديگر را كه در قايق نجات نشسته بودند، بالا و پايين میانداخت. آنها لنج را آتش زده بودند تا شايد كسي ببيند و به كمكشان بيايد اما پهنه اقيانوس به حدي وسيع بود كه فرو رفتن لنج در آن به چشم نمیآمد. ناخداعلي و پنج ماهیگیر ديگر، 63 روز قبل براي صيادي از بندر كنارك به دريا زده بودند اما به دليل خرابي موتور لنج در اقيانوس سرگردان شدند و با غرق شدن آن، تنها يك قايق نجات برايشان باقي ماند. سه روز طول كشيد تا امواج دريا آنها را به 15 كيلومتري ساحل جزيرهاي در كنيا برساند. جايي كه 1950 مايل دورتر از خانهشان بود. ناخداعلي 36 ساله، چهار فرزند نوجوان دارد و از 17 سال پيش ناخداي لنج است. او براي نجات خود و دوستانش، كاري كرد كه يك انسان معمولي از پس آن برنميآيد. میگويد: «ساعت 8 صبح شصتوششمین روز سرگرداني، حبيب يكهو از جا بلند شد، با دست روبهرو را نشان داد و فرياد زد: «ناخدا بلند شو، ساحل، ساحل!» تصوير محوي از كوه و جنگل ديديم. به خشكي نزديك شده بوديم اما امواج داشت قايقمان را از آن دور میكرد. من و حبيب تصميم گرفتيم فاصله 15 كيلومتري تا جزيره را شنا كنيم. امواج حبيب را با خود برد. 6 ساعت و نيم طول كشيد تا برسم. وقتي رسيدم در حال مرگ بودم.» ناخدا كه به خشكي رسيد، گارد ساحلي از ماجرا باخبر شد و هر 4 ماهیگیر باقيمانده در قايق را نجات داد. حبيب نيز با شنا خود را به ساحل رساند. با اين حال آنها 7 روز به اتهام جاسوسي در زندان بودند تا اينكه سفارت ايران در نايروبي به كمكشان آمد. ناخدا میگويد وقتي در دريا بودند، كوسهها دور قايقشان میچرخيدند و وقتي در زندان بودند از خوشحالي زنده بودن احساس میكردند در خانهشان هستند. او تمام سفر را در اين جمله خلاصه میكند: «ما دوباره به دنيا آمديم.»
چرا دومين روز عيد را براي رفتن به دريا انتخاب كرديد؟ در كنارك، از ارديبهشت به بعد، دريا آنقدر طوفاني میشود كه نمیتوان صيادي كرد. ما سال جديد را پيش خانوادهمان تحويل كرديم و بعد به بندر كنارك رفتيم و لنجمان را به آب انداختيم. چند نفر بوديد؟ 6 نفر، من ناخداي لنج بودم. داستان سرگرداني شما در اقيانوس از چه روزي شروع شد؟ ما 23 روز در آبهاي آزاد عمان مشغول صيادي بوديم. در فاصله 150 مايلي از ساحل كنارك. 8 تن ماهي گرفتيم اما روز بیستوچهارم موتور لنجمان از كار افتاد. من همانموقع با برادرم در خشكي تماس گرفتم و كمك خواستم اما كاري از دستشان برنيامد. به كمكتان نيامدند؟ آمدند اما دير رسيدند. برادرم 40 ميليون تومان هزينه كرد و با يك لنج به دريا زد. او و دوستانش 7 روز زمان نياز داشتند تا به ما برسند اما ارتباط بيسيمي ما قطع شده بود و آنها نمیدانستند ما دقيقا كجا هستيم. وقتي ارتباطتان قطع شد، برادرتان از جستوجو دست كشيد؟ نه، او بعدها به من گفت كه به مدت 6 روز به اندازه 300 مايل در دريا دنبالمان گشتند اما اثري پيدا نكردند. قطع ارتباط با خشكي، شما را نترساند؟ ما اميدمان به خدا بود. هرچند شرايط مدام بدتر میشد. روز بیستوهشتم فهميدم كه طوفان و باران شديد، تمام رادارها را از كار انداخته. باران آنقدر شديد بود كه يكمتريمان را هم نمیتوانستيم ببينيم. لنج پر از آب شده بود و هر لحظه امكان غرق شدن وجود داشت. تنها اميد ما به موتورپمپ بود كه آب روي لنج را میكشيد و به دريا میريخت. موتور پمپ با بنزين كار میكرد؟ بله، بنزين ما هم محدود بود و فقط دعا میكرديم قبل از تمام شدن آن كسي پيدايمان كند يا كشتيهاي ديگر ما را ببينند. براي اينكه كشتيهاي ديگر شما را ببينند، چهكار میكرديد؟ برق لنج ما قطع شده بود و چراغ نداشتيم براي همين در تاريكي شب كاملا از ديدها مخفي بوديم. ما پارچهها و تورهاي كهنه را آتش میزديم و از آن به جاي چراغ استفاده میكرديم. هر يك ساعت در ميان نگهباني میداديم تا آتش خاموش نشود و شايد كسي ما را ببيند. هيچ كشتي يا لنجي از نزديكي شما عبور نكرد؟ چند بار از دور كشتيها و كانتينربرها را ديدم اما آنها متوجه ما نشدند. در اين مدت غذا براي خوردن داشتيد؟ ما قرار بود يك ماهه به ساحل برگرديم اما غذا براي 45 روز با خود برده بوديم. نان و كنسرو لوبيا و عدس داشتيم. كم میخورديم و بيشتر ذخيره میكرديم. وقتي بنزينتان تمام شد و موتور پمپ از كار افتاد، چهچيزي به ذهنتان رسيد؟ آن موقع پذيرفتيم كه ناپديد شدهايم و از ساحل كنارك فاصله زيادي گرفتهايم. براي نجات خودتان چهكار كرديد؟ چند ليتر بيشتر بنزين برايمان باقي نمانده بود. اگر آن را هم در موتور پمپ میريختيم فوقش 7 ساعت ديگر جواب میداد اما بعد خاموش میشد. تصميم گرفتيم با باقيمانده بنزين، نان درست كنيم و سوار قايق نجات شويم و لنج را ترك كنيم. شصتوسومین روز سفر بود كه ديدم لنجمان كمكم دارد زير آب میرود. لنجتان چند متري بود؟ 6 متر ارتفاع داشت كه فقط سينه آن، همان اتاق فرمانش به اندازه يك متر بالاي آب مانده بود. من اين لنج را با برادرم شريك بودم. 280 ميليون تومان پولش بود و 60 ميليون تومان هم بابت سفرمان هزينه كرده بودم. شصتوسومين روز، لنج را ترك كرديد و سوار قايق نجات شديد؟ بله، قايق نجات ما 24 نفره بود و جاي كافي داشت. آن را همراه 80 تكه نان و چند قوطي كنسرو داخل آب انداختيم و بچهها نوبتي سوارش شدند. البته من چند دقيقه در كشتي ماندم و سينه لنج را آتش زدم تا شايد تا زمان غرق شدن، كسي شعلههاي آن را ببيند و نجاتمان بدهد. هنگام سوار شدن در قايق، دريا طوفاني بود؟ اتفاقي برايتان نيفتاد؟ طوفان بود و دريا موجهاي چند متري داشت. يكي از بچهها موقع پريدن از لنج، دور از قايق در آب افتاد طوري كه نزديك بود موج او را با خود ببرد. سريع داخل آب پريدم و با كمك طنابي كه بچهها برايم انداخته بودند، نجاتش دادم. چند ساعت طول كشيد لنج زير آب برود؟ آتش گُر گرفته و از لنج بالا رفته بود. يك ساعت و ربع طول كشيد تا لنج تكهتكه شد و كاملا زير آب رفت. آن لحظه از زنده ماندن نااميد نشده بوديد؟ هيچ اميدي به زنده ماندن نداشتيم. حتي شهادتين خود را هم خوانديم. من نگران جان پنج ملوان ديگر هم بودم كه امانت بودند. براي اينكه به ملوانها روحيه بدهيد چهكار میكرديد؟ چهار نفرشان كاملا نااميد بودند. میگفتم قبلا هم چند ماهیگیر در آبها ناپديد شده بودند اما نجات پيدا كردند. ما هم حتما به ساحل میرسيم و از اين جور حرفها. قبلا حادثه مشابه را تجربه كرده بوديد؟ يك سال پيش، 8 نفر از اهالي با لنج به دريا رفته بودند اما بر اثر طوفان و نشت گازوئيل، لنجشان آتش گرفت. وقتي باخبر شديم به دريا زديم و 7 روز بعد به محل حادثه رسيديم اما لنج غرق شده و 7 نفر از ماهیگیرها كشته شده بودند. ما فقط توانستيم يكي از آنها را نجات بدهيم. وقتي به ساير ملوانها روحيه میداديد، میدانستيد كجا هستيد؟ هيچ ساحلي پيدا نبود و ما ناپديد شده بوديم با اين حال فكر میكردم سمت عمان يا يمن باشيم. اصلا فكرش را هم نمیكردم كه امواج ما را به آنطرف دنيا برده باشد. به 1950 مايل دورتر از خانه. در آن شرايط، اقيانوس ترسناك بود؟ ما بچه دريا هستيم، ترسي نداشتيم. در روز با كوسهها روبهرو شديد؟ بله، با چشمهاي خودمان كوسهاي ديديم كه دور قايقمان شنا میكرد. روزي دو بار میآمدند، چرخي میزدند و میرفتند. نهنگ هم ديديم. وقتي روي آب میآمدند. ترسناك نبودند؟ به آرامي دور قايق میچرخیدند. ما میدانستيم اگر حمله كنند به راحتي قايق را میدرند. كار خدا بود كه اين كوسهها شكاري نبودند و حمله نكردند. چند بار برايشان نان و كنسرو انداختيم كه خوردند و رفتند. شبها چطور میگذشت؟ چشممان در ستارهها بود. مدام از خدا میخواستيم نجاتمان بدهد. باران میآمد، طوفان میشد. ميتوانستيد استراحت كنيد؟ نوبتي نگهباني میداديم اما آنقدر در فكر بوديم كه حتي نمیتوانستيم چرت بزنيم. نگران دزدان دريايي نبوديد؟ نه چون اصلا فكرش را هم نمیكرديم سمت افریقا و كنيا باشيم. به خانوادهتان فكر میكرديد؟ بله، با خودم میگفتم الان آنها فكر میكنند ما ناپديد شدهايم. اگر زنده نمانيم، چه بر سرشان میآيد؟ سه روز بعد، به زنده ماندن اميدوار شديد؛ چهكسي اولين بار ساحل را ديد؟ حبيب، ساعت 8 صبح، يكهو از جا بلند شد، با دست روبهرو را نشان داد و فرياد زد «ناخدا بلند شو، ساحل، ساحل!» ساحل زيبا بود؟ تصوير محوي از جنگل و كوه بود. باورتان شد به خشكي رسيدهايد؟ اول خيلي خوشحال شديم اما فاصلهمان خيلي زياد بود. شايد 50 كيلومتر. براي همين يك ساعت در فكر بوديم كه آيا اين تصوير، ساحل است يا ابر؟ واقعي است يا خيالي؟ چطور مطمئن شديد؟ سه ساعت طول كشيد تا موج دريا ما را به 15 كيلومتري ساحل برساند. آنجا فهميديم اشتباه نكردهايم اما جريان باد داشت مسير حركت قايقمان را تغيير میداد و دوباره ما را از ساحل دور میكرد. همانجا تصميم گرفتم داخل آب بپرم و تا خود ساحل شنا كنم. قايق شما 15 كيلومتر تا ساحل فاصله داشت و دريا هم مواج و طوفاني بود. نترسيديد غرق شويد؟ از خودم مطمئن بودم. 17 سال است ناخدا هستم و در دريا بزرگ شدهام. پدرم هم ناخداي بازنشسته است. از طرفي چاره ديگري هم نداشتم. دوستانتان مخالفت نكردند؟ حبيب گفت هرجا بروي با تو میآيم. سرانجام تصميم گرفتيم دونفري به آب بزنيم. به دوستانم گفتم اگر زنده مانديم كمك میآوريم و اگر برنگشتيم، حلالمان كنيد. با گريه از هم جدا شديم. يك فرد عادي در موج و باران چقدر میتواند شنا كند؟ در آن موج و باران شايد 300 متر. شما چقدر طول كشيد به ساحل برسيد؟ 6 ساعت و نيم زمان برد. من 5 بار در طول مسير به اندازه 15 دقيقه استراحت كردم. البته حبيب از من دور افتاد و تصور كردم موجها او را با خود بردهاند. جليقه نجات هم نداشتيم چون جلوي سرعت شنا را میگيرد. با چه شرايطي به ساحل رسيديد؟ در حال مرگ بودم. خسته و كوفته خودم را بالاي يك صخره 3-4 متري رساندم اما ناگهان چشمانم سياهي رفت و روي زمين افتادم. دو نفر به سمتم آمدند. مرا زير سايهبان بردند و آب شيرين و مقداري غذا دادند تا حالم كمي جا آمد. يك ساعت بعد هم حبيب رسيد. زبان اهالي جزيره را متوجه میشديد؟ نه، با ايما و اشاره فهميدم كه سر از افریقا و كنيا درآوردهايم. وقتي حالمان جا آمد، با زبان لال و اشارههاي دست، قايق بچهها را در آب نشانشان داديم. گفتيم چهار تا آدم آنجا داريم. به پليس زنگ زدند، گارد ساحلي آمد و با هم سراغ بچهها رفتيم. خيلي از ساحل دور بودند. يك ساعت طول كشيد به آنها برسيم. وقتي بچهها شما را ديدند، باورشان شد؟ اصلا. فكر میكردند ما غرق شدهايم يا كوسهها خوردندمان. خيلي خوشحال شدند. همديگر را بغل كرديم و اشك ريختيم. آن موقع توانستيد با خانوادهتان حرف بزنيد؟ وقتي همهمان به ساحل رسيديم، توانستم خيلي كوتاه با واتسآپ برادرم تماس بگيرم و خبر زنده ماندنمان را بدهم؛ بعد از 66 روز. به اين ترتيب پايان 66 روز سرگرداني در اقيانوس، به ساحل ختم شد؟ نه، به زندان ختم شد! به زندان؟! بله، پليس كنيا فكر كرد جاسوس هستيم براي همين ما را به بازداشتگاه بردند و 7 روز آنجا نگه داشتند. حتي دادگاه هم بردند و میخواستند محاكمهمان كنند اما سفارت ايران باخبر شد و پروندهمان را پيگيري كرد. در بازداشتگاه پيش خودتان نمیگفتيد حالا كه از آنهمه خطر نجات يافتهايد، پايتان به يك پرونده جاسوسي باز شده كه ممكن است نتيجهاش همان مرگ باشد؟ ما آنقدر از زنده ماندن و نجات از دريا خوشحال بوديم كه زندان برايمان مثل خانه شده بود. همين كه پايمان به خشكي رسيده بود، خدا را شكر میكرديم. از طرفي میدانستيم سفير محترم دنبال كارمان است. رفتار زندانبانها چطور بود؟ خيلي بد بود. مثلا يك 20 ليتري آب داده بودند و میگفتند بايد همانجا در سلول دستشويي برويد يا استحمام كنيد. البته اين وضع براي همه زندانيها بود. بعد از ورود سفير ايران به پرونده، شرايط عوض شد؟ بله، احتراممان برگشت. ما را آزاد كردند و به هتلي در نايروبي بردند. براي اولين بار آنجا توانستيد راحت استراحت كنيد؟ بله، دكتر آمد معالجهمان كرد و مقداري قرص داد تا توانستيم 3-4 ساعت بخوابيم. پس از چند روز به ايران برگشتيد؟ 4 روز در هتل بوديم. بعد با هواپيما به دوبي، از آنجا به تهران و سپس به كنارك برگشتيم. وقتي در هواپيما بوديد از فراز اقيانوس هند عبور كرديد؟ بله، وقتي اقيانوس را ديدم با خودم گفتم اين همان مسيري بود كه هيچوقت فكر نمیكرديم از آن زنده برگرديم. خانوادهتان در كنارك به استقبالتان آمدند؟ ساعت 9 شب رسيديم فرودگاه كنارك. خانوادهام و خبرنگارها آمده بودند. چه حسي داشتيد كه پس از 77 روز خانوادهتان را میديديد؟ نميتوانستم حرف بزنم. گريه میكردم. بچههايم را بغل كردم. در فرودگاه فهميدم مادرم به خاطر نگراني در بيمارستان بستري شده. به عيادتش رفتم. همه از برگشتن ما نااميد شده بودند. از اين سفر پرماجرا براي خانوادهتان سوغاتي هم آورده بوديد؟ بله، هم سفارت ايران در نايروبي چند دست لباس به ما داد هم ما خودمان مقداري شيريني خريديم. با تجربه اين حادثه به اين فكر كردهايد كه ديگر به دريا نرويد؟ ما نمیتوانيم به اين موضوع فكر كنيم چون صيادي شغل ماست و غير از دريا كار ديگري نداريم. خانواده چطور؟ گفتند از اين به بعد با لنج ساده برو، تا 5 مايلي ساحل. پذيرفتيد؟ هرچه مادرم بگويد. در اين چند روز، خواب حادثه را ديدهايد؟ نه، فقط شب اول در خانه، يكهو با ترس از خواب پريدم و سرپا ايستادم. ميتوانيد اين 77 روز را در يك جمله خلاصه كنيد؟ معجزه خداوند بود. چقدر دوست داريد دربارهاش با ديگران حرف بزنيد؟ خيلي كم، تاكنون براي 200 نفر تعريف كردهام و هربار احساس كردهام چشمانم پر از اشك میشود. ما دوباره متولد شديم. ميگويند دريا، دوست صياد است. آيا با اين اتفاق، هنوز هم دريا دوست شماست؟ دريا را دوست دارم چون تمام زندگي من آنجاست.
نظر خود را بنویسید